ابوالرجا مصري كه يكي از نيكوكاران بود، ميگويد:
پس از رحلت امام حسن عسگري (ع) براي جستجوي امام زمان (عج)حركت كردم؛ سه سال گذشت. با خود گفتم:
اگر چيزي بود، بعد از گذشت سه سال آشكار مي شد.
در اين هنگام صدايي را شنيدم كه صاحب صدا را نميديدم؛
او گفت:
اي نصربنعبدربّه!
به اهل مصر بگو:
آيا شما پيامبر (ص) را ديدهايد كه به او ايمان آوردهايد؟
ابوالرجا گويد:
من تا آن زمان نميدانستم كه نام پدرم عبدربّه است؛
چون من مدائن متولد شدم و پدرم را از دست دادم،
ابوعبدالله نوفلي مرا با خود به مصر آورد و در آنجا پرورش يافتم،
چون آن صدا را شنديم،
مطلب را دريافتم و ديگر به راه خود ادامه ندادم و مراجعت نمودم.سال ۱۳۵۱ ش. بود.
در یکی از شب های جمعه گرم تابستان مثل همیشه به مسجد جمکران رفتم.
جلو ایوان مسجد قدیمی داخل دکّه مخصوص صدور قبوض،
کنار مرحوم حاج ابوالقاسم ـ خادم مسجد ـ نشستم. نماز مغرب و عشاء تمام شد.
جمعیت کم و بیش به داخل مسجد مشرف می شدند.
در این هنگام،
نگاهم به زنی افتاد که پسر بچه ای را در بغل گرفته بود.
دختری حدود ۱۲ ساله نیز همراهش بود.
زن با قدم های مردد به دکه نزدیک شد. سلام کرد. جوابش را دادم و گفتم :
ـ بفرمایید. امری داشتید؟
به پاهای پسرش اشاره کرد و گفت:
ـ فلجه ! نذر کردم اگه امام، بچه ام را امشب شفا بده پنج هزار تومان بدم. حالا می خوام اول هزار تومان بدم! اشکال نداره؟
حاج ابوالقاسم خندید و گفت:
ـ خانم اومدی امتحان کنی؟
ـ پس چه کار کنم؟
ـ دلت قرص باشه. نقدی معامله کن!
زن هنوز مردد بود. کمی فکر کرد و بعد گفت:
ـ خیلی خوب قبوله!
سپس پنج هزار تومان از لای کیفش بیرون آورد و به حاج ابوالقاسم داد. او نیز قبضی به همان مقدار از دفترچه قبوض جدا کرد و مقابل آن زن روی گیشه گذاشت. زن قبض را گرفت و رفت. آخر همان شب فرا رسیده بود. من قضیه را فراموش کرده بودم . بار دیگر چشمم به همان زن و کودک و دخترش افتاد که به سمت دکه می آمدند. مقابل ما که رسیدند شروع کردند به دعا و تشکر کردن:
ـ خدا به شما طول عمر بده حاج آقا…!
ـ چی شده خانم؟
ـ این بچه، اول شب که آمدم خدمتتان، توی بغلم بود.
پاهای بچه رانشان داد و افزود:
ـ خوب شد. به خدا خوب شد. حالا دیگه راحت راه می ره. شما را به خدا مردم نفهمند! کسی نفهمد! آن وقت …. !
منبع: کرامات المهدی ، واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران ، ص ۸ و ۹
در تاریخ 28اسفند سال 75كه به قصد زیارت امام رضا علیهالسلام همراه عدهاى از آقایان در هواپیما بودیم، وقتى بر فراز آسمان مشهد مقدّس رسیدیم، هواپیما دچار نقص فنى شد و بعد از حدود 45دقیقه به طرف تهران برگشت و با اعلام آمادگى براى هر اتفاق ناگوار، همه مسافرین با توسل به حضرت صاحب الزمان علیهالسلام و تكرار ذكر
“یا ابا صالح المهدى ادركنى”
توجه حضرت را به زائرین جد بزرگوارشان جلب كردیم و از سقوط حتمى نجات پیدا كردیم.
شرح واقعه از زبان آقای م ح :
در تاریخ 28اسفندماه 1375با هواپیما همراه بعضى از دوستان اهل علم و مداح تهرانى و همچنین عدهاى از مسئولین كشور عازم مشهد مقدس بودیم.
وقتى هواپیما به فرودگاه مشهد رسید، خود را آماده پیاده شدن مىكردیم، یك مرتبه متوجه شدیم هواپیما دچار نقص فنى شده است و نمىتواند در باند فرودگاه بنشیند، نزدیك 45دقیقه تا یك ساعت، هواپیما در آسمان مشهد سرگردان مىچرخید.
در نهایت مجبور شدیم به تهران برگردیم كه حدود شش ساعت رفت و آمد و معطل شدنمان در آسمان شهر طول كشید.
همه سرنشینان نگران بودند كه چه اتفاقى پیش خواهد آمد. وقتى از خلبان و خدمه هواپیما سؤال مىشد، اول جریان را نمىگفتند.
ولى وقتى یكى از مسئولین به طور خصوصى از خلبان پرسید، گفت: وقتى آماده فرود مىشدم،
متوجه شدم كه چرخهاى هواپیما باز نمىشوند و هرچه سعى كردیم، نتیجه نگرفتیم و الآن هم به طرف تهران بر مىگردیم و دستور دادهاند كه در آنجا آتشنشانى آماده باشد،
به خاطر اینكه احتمالا سقوط مىكنیم و هواپیما آتش مىگیرد!
همین كه به نزدیكى فرودگاه تهران رسیدیم، مسئولین هواپیما اعلام كردند:
كه ما به هیچ وجه نتوانستیم چرخهاى هواپیما را باز كنیم و امكان نشستن به صورت عادى وجود ندارد، باید آماده سقوط باشیم، اگر كسى دندان مصنوعى دارد، بیرون بیاورد، همه كفشهایشان را در آورند و هركس هم عینك دارد از روى چشمش بردارد.
خوب معلوم است كه انسان در چنین موقعیتى چه حالى پیدا مىكند. بنده هم مثل سایرین منقلب شده بودم و در آخرین لحظات، عمامهام را برداشتم و گفتم: آقایان اگر آخرین لحظه زنده بودنمان هست، بهتر است كه به امام زمان حجة بن الحسن علیهالسلام متوسل شویم.
همه منقلب بودیم، من دستم را روى سرم گذاشتم و گفتم: همه بگویید:
یا أبا صالح المهدی ادركنی، یا أبا صالح المهدی أدركنی…
همه مسافران با همان حالى كه داشتند با صداى بلند مىگفتند: یا أبا صالح المهدی أدركنى …
همه در حال توسل بودند كه یك دفعه خلبان گفت:
بشارت! امام زمان علیهالسلام عنایت فرمود، چرخها باز شد.
همه یك صدا صلوات فرستادند و به سلامت به زمین نشستیم. تمامى سرنشینان هواپیما مطمئن بودند كه تنها معجزه امام زمان علیهالسلام بود كه در آن لحظات آخر، ما را نجات داد و به زائرین جدّش امام رضا علیهالسلام توجه فرمود.
افسوس كه عمرى پى اغیار دویدیم
از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
سرمایه زكف رفت و تجارت ننمودیم
جز حسرت و اندوه متاعى نخریدیم
شاها به فقیران درت روى مگردان
بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم